هیچوقت یادم نمییره پسر بچه ای آرام و خجالتی بودم که همه ی دنیاش یه خونه بود و آدماش و یه کوچه ی بلند و طولانی که فقط وقتی بابا مامان میخواستن جایی بروند از آن بیرون میرفتم وقتی به سر کوچه میرسیدم حول برم میداشت و حرفهای مامان توی ذهنم میومد که بیرون از این کوچه نریا خطرناکه میدزدنت میرن کلیه هاتو در میارن و از این حرفا
منم همیشه از این ترس هم شده قدم بیرون از کوچه نمیگذاشتم و دلم خوش بود به دوستانی که داشتم
دوستایی که با همه کوچیکیشون رفیق بودن نه نارفیق اما بیشتر از همه با دو تا هم سن خودم بازی میکردم به اسم محسن و امیر که جفتشون یکی یه سال از من بزرگتر بودن اما رفیق گرمابه و گلستان هم شده بودیم
هر کاری میخواستیم بکنیم هم با هم بود کسی هم از اون یکی نمیپرسید چرا اینکارو میکنی انگار رسم رفاقت این بود نه نیاریم تو حرفامون شایدم از بچگی و سادگی بود چون خیلی وقتا کلی دعوا پشت سرش بود
یادم نمیره هر بار از جلو در یکیشون رد میشدم و صدای دعوا کردن مامان یا باباشونو میشنیدم کلی خدارو شکر میکردم اینبار نوبت من نبوده و پسر خوبی بودم اما رسید به روزی که اونا شدن هفت ساله و مدرسه رفتن شده بود اجبار کودکیشون دیگه کمتر میدیدمشون اما هر بار هم میدیدمشون ناراحت میشدم آخه اونا هر روز از کوچه میگذشتن و خودشون میرفتن جایی به اسم مدرسه وقتی هم از مامان میپرسیدم چرا اونارو نمیبرن که کلیه هاشونو در بیارن میگفت واسه اینکه اونا بزرگ شدن منم هی با خودم فکر میکردم که محسن که از من هیکلش کوچیکتره زورشم کمتره آخه دعوا کرده بودیم چند بار پس چرا اون میتونه من نمیتونم و این شده بود سوال همیشگیه ذهنم
منم اون روزا از فرط تنهایی با کوچیکتر از خودم بازی میکردم و از شانس من بیشترشونم دختر بودن وسفره ی خاله بازی همیشه جور جور منم که همیشه بابای خانواده بودم و کلی ادای بابای خودمو در میاوردم
این آخریا یه سیبیل کاغذی هم با کمک بابا کشیده بودم و میزاشتمش بالا لبم که آره دیگه ما اینیم دخترای محلم کم کم چادر گل گلی مامانارو کش میرفتن و یه نفر یا دو نفر یکیشو سرشون میکردن که بگن آره ما هم اینیم بابای خانواده
خلاصه رسید به تابستونو دوستای خوش مرام من بازم وقتشون آزاد شد و بازیامون شروع شد ولی بازم اونا از این کوچه میگذشتن و ماماناشون خریداشونم میدادن که گاهی اینا بکنن از کبریت و گاهی چند تا نون گرفته تا نمک و ماست
منم باز تو حسرت این روزا منتظر بودم این هفت سالگی از راه برسه
کم کم بازیهای تابستون انقدر گرمم کرد که نفهمیدم چی شد تو روزای سرد تابستون و آخرای شهریور بابا گفت بریم واست میخوام وسیله بخرم منم خوشحال که حتما بحث اسباب بازی و لباس نو دنبال بابا افتادم و رفتیم رفتیم
ولی اینبار مغازه ها فرق داشت تازه دو زاریم افتاد که نوبت منم شده
خلاصه تا شب نشده کلی مداد و پاک کن و تراش و کیف و هر چیزی که فکرشو بکنی خریدیم منم شب با اینکه هی مادرم میگفت دست نزن خراب میشه کلی با وسایلم ور رفتم و هی تماشاشون کردم
عادت داشتیم همیشه صبح زود بیدار بشیم اما یه روز صبح خیلی زودتر از همیشه پاشدیم مامان کلی صبحونه درست کرده بود و چند تا لقمه هم گرفت گذاشت تو کیفم و گفت اگه گشنه شدی اینارو بخور
بعد صبحونه هم شروع کرد به آماده کردنمو آخرشم بابا بند کفشمامو بسته و دستمو گرفت گفت بریم که مدرسه دیر نشه
تو مسیر وقتی از کوچه میگذشتم کلی تو ذوق و شوق بودم که از این به بعد منم بزرگ شدم و از اینجا میتونم رد بشم
رسیدم به یه در بزرگ که جلوش کلی آدم واستاده بودن و وقتی واردش شدیم دیدم اوه این همه بچه مثل من
راستش یه جورایی مونده بودم اینا از کدوم سیاره اومدن آخه از ستاره هایی که بابا میگفت تمومی ندارن هم بیشتر بودن خودم هزار بار شمرده بودمشون اما اینا خیلی بیشتر بودن
رفتیم آخرای حیاط واستادیم بابا از یه آقایی پرسید شروع شده و اونم جواب داد آره دارن اسمارو میخونن
مونده بودم این همه بابا مامان و بچه اینجا چطوری اومدن که بابا گفت حواست باشه اسمتو گفت بریم بالا منم سر تکون دادم و تاییدش کردم
جلورو نمیدیدم به بابا گفتم بغلم کن بیشتر دلیلم دیدن صدایی بود که داشت اسم صدا میکرد ولی بهانه واسه بابا خستگی بود
اونم بلندم کرد گرفتش تو بغلش و گفت ماشالا جدی جدی بزرگ شدیا منم همه حواسمو دادم به روبرو دیدم یه آقای نسبتا پیری داره اسم میخونه بابا هم زیاد منو زیاد بالا نگه نداشت و گذاشت زمین و گفت ماشالا سنگین شدیا نمیشه چسبیدم بهشو اونم مثل همیشه دست گذاشت رو سرمو نوازشم کرد
هی اسما خونده میشد و ما صبور منتظر بودیم که نوبت ما بشه اما انگار اسم ما نبود
تشنه شده بودم به بابا نق میزدم که گشنمه اونم میگفت صبر کن یکم اما طاقتم از دست رفته بود بابا هم دید جدیه اوضاع به آقای کناری سپرد که حواست باشه اگه اسم مارو خوند بهمون بگی
دستمو گرفت و برد سمت یه جایی که کلی شیر آب بود منم دست کردم تو کیفمو لیوان تاشویی که با کلی ذوق خریده بودمش در آوردم و با کمک بابا بازش کردم و آب خوردم
برگشتیم دیدم آقاهه با دست به بابام اشاره میکرد بابام تندتر منو کشید و اونم گفت صداتون کردن بودو
بابا هم منو انداخت جلو گفت بودو منم همینطوری تند تند دویدم و از پله ها رفتم بالا یکم جلوتر رفتم دیدم ای دل غافل بابا نیست برگشتم دیدم وای همه بچه ها هم مثل من بابا یا مامانشون کنارشون نیست
نمیدونم ولی مات واستاده بودم که یه آقایی رسید بهم گفت چرا واستادی پسرم منم گفتم بابام گم شده
اونم یه نگاهی بهم کرد با لبخند و گفت باشه برو جلو منم میگردم باباتو پیدا میکنم
منم خیلی راحت گفتم قول میدی اونم دستمو گرفت و گفت آره قول
حالا بماند که بعدا فهمیدم اون آقا ناظم مدرسه بود و کلی مهربونی و اخمش توفیر داشت
منم رفتم جلو و سمت اتاقی که بهم نشون داد از جلوی یه خانوم مهربون رد شدم و سلام کردم و نشستم رو یه نمیکت
همه جور بچه ای میدیم کنارم بعضیا گریه میکردن بعضیا ساکت منم به خودم میگفتم اینا هم مثل من باباشون گم شده اما به اون آقای مهربون نگفتن تا پیداش کنه.در کلاس بسته شد و اون خانم مهربون شروع کرد به حرف زدن
منم همش به این فکر میکردم که از چند روز دیگه میتونم از کوچه تنهایی رد بشم
اون روز گذشت و من بابای من پیدا نشد اما ظهری جاش مامانم پیدام کرد
نمیدونم بقیه تونستن بابا مامانشونو پیدا کنن یا نه اما من که نتوسنتم بابای مفقودمو پیدا کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)